تاريخ : | | نویسنده : بي نشان |
تاريخ : | | نویسنده : بي نشان |
مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد.

او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد.

مامور مرزی میپرسد: « در کیسه ها چه داری؟». او میگوید «شن»
مامور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت میکند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد.
بنابراین به او اجازه عبور میدهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا...
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار میشود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمیشود.
یک روز آن مامور در شهر او را میبیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او میگوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد میکردی؟
قاچاقچی میگوید : دوچرخه!

بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل میکند

برچسب‌ها: داستان, كوتاه, اخلاقي, زيبا, مطالب, نكته, نا, گفته, ها, دوچرخه, قاچاق, شن, مامور, , ,

تاريخ : | | نویسنده : بي نشان |

                                          نـمــــــــــان و حـــركـــت کن!

اگر اهل اندیشه و تفکر باشی هر لحظه با اندیشه‌ی نو ، روبرو هستی و هر لحظه چیزی جدید در خود می‌بینی و وای به زمانی که انسان برای ابد درون یک اندیشه زندانی شود . اما اگر در اندیشه را باز کرد هر لحظه می‌تواند جلوه‌ی تازه‌ای ببیند و هر جلوه‌ی تازه‌ لذتی تازه دارد. ناصر خسرو در ماهیت لذت بحث کرده که لذت دفع الم است و تا سختی گرسنگی را نچشیده باشد از سیری غذا لذت نمی‌برد و تا رنج را نچشد لذت را نمی‌فهمد اما من می‌گویم لذت مسبوق به رنج نیست و لذت دفع الم و رنج نیست ، این سخن ناصر خسرو در لذت‌های جسمانی صادق است اما در لذت‌های معنوی این سخن صادق نیست لذت معنوی فهمیدن است و لازم نیست رنج نفهمی را چشیده باشد و نفهم نمی‌فهمد که نفهم است و هر لحظه‌ای از ادراک عقلانی یک شادی است بدون سابقه‌ی رنج و تا می‌فهمد از نفهمی قبلی هم اگر ناراحت شود این مسبوق به فهم است.


دکــتر غلامـحسین ابـراهـیمی دیـنانـی


برچسب‌ها: انديشه, مطالب, جديد, زيبا, فلسفي, دكتر, حكمت, حكيم, غلامحسين, ديناني, ابراهيمي,

تاريخ : | | نویسنده : بي نشان |

روزها فکر من اینست و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
زکجــــا آمده ام، آمدنم بهـــر چــه بود؟
به کجــا می روم؟ آخر ننمائی وطنم
مانده ام سخت عجب، کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده ست مراد وی ازین ساختنم
جان که از عالم علویست، یقین می دانم
رخت خود باز بر آنم که همانجــا فکنم
مـرغ بـاغ ملـــکوتم، نیم از عـالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنــــم
خرم آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
بــه هوای سر کویش، پرو بـالی بزنم
کیست در گوش که او می شنود آوازم؟
یا کـدامست سخن می نهد اندر دهنم؟
کیست در دیده که از دیده برون می نگرد؟
یا چه جان است، نگوئی، که منش پیرهنم؟
تا به تحقیق مــرا منــزل و ره ننمائــی
یک دم آرام نگیــرم، نفسی دم نــزنم
می وصلم بچشـــان، تا در زندان ابـــد
از سر عربدهُ مستانه به هم در شکنم
من به خود نامدم اینجا، که به خود باز روم
آنکه آورد مـــرا، بــاز برد در وطنم
تو مپندار که من شعر به خود می گویم
تا که هشیارم و بیدار، یکی دم نزنم
شمس تبریز، اگر روی به من بنمائی
والله این قالب مردار، به هم درشکنم

“منسوب به مولانا “


برچسب‌ها: مولانا, ادب, مطالب, زيبا, خواندني, زندگي, ن, والقلم, شعر, خدا, شناسي, معاد,

تاريخ : | | نویسنده : بي نشان |

 مادرم همیشه می‌گوید "این خارجی‌ها که الکی خارجی نشده‌اند، خیلی کارشان درست بوده که توی خارج راهشان داده‌اند"


برچسب‌ها: انشا, طنز, خارج, خارجي, ن, و, القلم, جالب, مطلب, نكته, زيبا, زبان, دانش, آموز,

ادامه مطلب
تاريخ : | | نویسنده : بي نشان |
تاريخ : | | نویسنده : بي نشان |
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد