روزي شيخ ابوالحسن خرقاني نماز مي خواند.

آوازي شنيد كه :

اي ابوالحسن ، خواهي آنچه كه از تو مي دانم با خلق بگويم تا سنگسارت كنند !؟

شيخ گغت : بار خدايا ! آنچه كه از رحمتت مي دانم و آنچه كه از بخشش ات مي بينم با خلق بگويم تا هيچ كس سجده ات نكند!؟

آواز آمد : نه از تو ، نه از من!!

تذكره الاوليا

 


برچسب‌ها: تذكره, الاوليا, عرفان, خرقاني, حكايات, نكات, اخلاقي, جالب, آموزنده, و, ن, و, القلم, ن و القلم,

تاريخ : | | نویسنده : بي نشان |
مردی با دوچرخه به خط مرزی میرسد.

او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد.

مامور مرزی میپرسد: « در کیسه ها چه داری؟». او میگوید «شن»
مامور او را از دوچرخه پیاده میکند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت میکند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمییابد.
بنابراین به او اجازه عبور میدهد.
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا...
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار میشود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمیشود.
یک روز آن مامور در شهر او را میبیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او میگوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و میدانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد میکردی؟
قاچاقچی میگوید : دوچرخه!

بعضی وقت ها موضوعات فرعی ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل میکند

برچسب‌ها: داستان, كوتاه, اخلاقي, زيبا, مطالب, نكته, نا, گفته, ها, دوچرخه, قاچاق, شن, مامور, , ,

تاريخ : | | نویسنده : بي نشان |
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد